نیامدم که بگویی چقدر حقیر شدم
ودر کنار دختر و کبریت ها فقیر شدم
نیامدم که مرا غرق خویش کنی
و صفحه های مرا ریش ریش کنی
نیامدم که مرا به وعدههای دروغین بلور کنی
و یا صدای در هم این سنگ را صبور کنی
نیامدم که مرا سایهو برت سازی
و یا شبیه شاخگلی زیور سرت سازی
من آمدم که بگویم غربها جمعه
تو می توانی از تمام خاطره هایم عبور کنی
کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد. زنی در حال عبور او را دید. او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش .کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم. کودک گفت: می دانستم با او نسبت دارید
انسان سه راه دارد:
راه اول از اندیشه میگذرد، این والاترین راه است.
راه دوم از تقلید میگذرد، این آسانترین راه است.
و راه سوم از تجربه میگذرد، این تلخترین راه است
کلاغ و طوطی هر دو سیاه و زشت آفریده شدند. طوطی شکایت کرد و خداوند او را زیبا کرد ولی کلاغ گفت : هر چه از دوست رسد نیکوست. و نتیجه آن شد که می بینی. طوطی همیشه در قفس کلاغ همیشه آزاد
آنقدر قوی باش که بتوانی با روزگار روبرو شوی.
آنقدر ضعیف باش تا بتوانی قبول کنی که نمی توانی همه ی کارها را به تنهایی انجام دهی.
آنقدر ساده باش که به معجزه اعتقاد داشته باشی.
در غم و اندوه دیگران شریک شو.
اولین کسی باش که به رقیب پیروزت تبریک می گویی.
آخرین کسی باش که از رفیق شکست خورده ات انتقاد میکنی.
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم وقت پر پر شدنش سوز و نوایی نکنیم...
یادمان باشد سر سجاده عشق جز برای دل محبوب دعایی نکنیم...
یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم گرچه در خود شکستیم صدایی نکنیم...
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم
اینجا نمان که من به تو عادت نمی کند یک قلب آهنی که حسادت نمی کند
حتی نصیب گرگ بیابان اگر شوی قانون جنگل از تو حمایت نمی کند
با آبی چشمت آسمان میسازم آنوقت بسوی ابیت می تازم
یا فاتح چشم بسته ات می گردم یا هم که به لنز ابیت میسازم
با آمدن بهار می رقصیدند گنجشک و کلاغ و سار میرقصیدند
عاشق شده بودندو نمی ترسیدند بر روی طناب دار می رقصیدند
گاهی که دلم میل نبودن دارد از نا م کسی عشق سرودن دارد
بیچاره گیم حواس جوهر را برد بیچاره مدادی که خیال خام بودن دارد
یک عمر پریشانی و بی سامانی احوال مرا نگفته خود می دانی
دلتنگ که می شوم برایم کافیست سیگار و یک پنجره بارانی
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.این مرکز پنج طبقه داشت و هرچه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد؛اما اگر در طبقه ای دری را باز کنند،باید حتما آن مرد را انتخاب کنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند دیگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط یک بار میتواند از این مرکز استفاده کند.
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه بر روی در نوشته بود:این مردان شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.دختری که تابلو را خوانده بود گفت:خب،بهتر از کار نداشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینم بالاتری ها چگونه اند ؟
پس رفتند.
در طبقه دوم نوشته بود:این مردان شغلی با حقوق زیاد ،بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند.دختر گفت:هووووم!طبقه بالاتر چه جوریه...؟
طبقه سوم:این مردان شغلی با حقوق زیاد ،بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند و در کارِ خانه هم کمک می کنند.دختر:وای ...،چقدر وسوسه انگیز،ولی بریم بالاتر؛و دوباره رفتند.
طبقه چهارم:این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند.دارای چهره ای زیبا هستند،همچنین در کارِ خانه کمک می کنند و هدف های عالی در زندگی دارند.آن دو واقعا به وجد آمده بودند.دختر:وای چقدر خوب.پس چه چیزی ممکنه طبقه آخر باشه!آنها گریه کردند.
پس به طبقه پنجم رفتند،آنجا نوشته بود:این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند.از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی برای شما آرزومندیم
یک دسته گل سوسن و کوکب دارم وقتی که مرا مبغلد تب دارم
هی بوسه به روی گونه هایم می زد انگار نه انگار که من لب دارم
آغاز می کنم از نو تو را برا ی خودم
برای انچه دلم خواست باشم ، آنچه شدم
نه از اهالی شهر شما ، نه اهل هیچ کجا
من از هزار زخمی وامانده احدم
نخواستم که مثل تو چوبینن و خوش زبان باشم
همین بیبین منم بهانه ای برای خودم
دلم گرفته خدا را چرا غریبه اینجا من
هزار سرو سهی دل بریده اینجا من
عبور روزگار پر از آز خستگی بیداد
سر شکسته غم و صورت پریدده اینجا من
دیدی دلمم شکست
دیدی چه بی صدا دل پر آرزوی من
از دست کودکی که ندانست قدر آن افتاد بر زمین
دیدی دلم شکست